روی شکفته شاهد جان فسرده است


آواز خنده شیون دلهای مرده است

دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست


خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است

چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای


تا می کشی نفس همه را باد برده است

سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند


کوه غمی که در دل من پا فشرده است

صائب چو موج از خطر بحر ایمن است


هر کس عنان به دست توکل سپرده است